بازگشت هیجان!
این پست درواقع باید دیشب گذاشته میشد...ولی به علت خستگی و امتحان امروز به امشب موکول شد...:دی
دیروز، ی روز فوووووووق العااااده بووووود....(ذوووووق)
اول که ناهار خونه خاله جان و دورهمی فامیل و به به....بعد ازاین همه غیبت طولانی به خاطر دانشگاه بالاخره منم به ی دورهمی رسیدم....:)))
وقتی فاطمه کودک میشود!!:دی
بازی با بچه های دهه80 و 90 فامیل با وجود داشتن امتحان مدار امروز یعنی کودک درون من هنوز زنده اس!!:دی
عاقا این دهه 90 ایا واقعن ناشناخته ان...0.0
آمـــا بعد از مهمانی!!
از بارون و ترافیک وحشتناک چیزی نمیگم....:| (البت بارون خوفه:دی)
داستان از اونجایی شروع میشه که تو ساعت6:40 بلیط داشته باشی و ساعت 6:45 باشه وتوهنوز توی ترافیک موندی!!
و اینجاس ک تو وسیله هاتو میذاری با بقیه وهمراه پدرجان تو بارون واون ترافیک ماشینا میزنی و به دل خیابون و بدووووووووو...!!
دویدن تو بارون تو خیابون تو ترافیک با چادر،واقعا سخته:|
خوش شانسی وقتیه که آقای مسئول میگ ماشین هنوز نیومده....:دی
و اونجاس که زنگ میزنی به دوستات(البت دوتا فرد مختلف که هر دوتاشون با همون ماشین بودن) ومیگی: " عجله کنییییییین"
وقتی ماشین رسید!!
منو آقای مسئول:
" همون اول
+ ببخشین آقا، من دوستام توی راهن دارن میرسن، میشه ی کم صب کنین؟!
(با داد) - نه خانوووم...میخواستن بیان..ما میریم...-___-
من: 0.0
الفرااار....
مدتی بعد،
+ببخشین آقا میشه ی کم وایسیم؟!
-باشه هنوز که نرفتیم
..
کمی بعد
+آقا من 3تا دوستام(اکیپ اول) تو ترافیکن صندلی هاشونم دوردیف جلوتره..اونا نمیان اینجا وایمیسن اونور خیابون ب راننده بگین سوارشون کنه
- اون سه تا رضاییا؟
+بعله
....
+ من دوستم میاد الان ی کم دیه صب کنین
-مگ نگفتی اونور سوار میشه؟!
+ ن این یکی دیه اس :دی
- -__-
...
وقتی الف لام ناز بالاخره رسید و کنار من نشست....:دی
مسئول با ی حالت زار
-بالاخره دوستت اومد؟!بریم؟!
+بعله..:دی
ساعت 7:10..:دی"
سکانس دوم اونور خیابون...:دی
منو راننده:|
"+ آقا کنار این پل وایسین چند نفر باید سوار بشن...
- اینجا نمیشه پلیس گیر میده بگوبیان جلوتر جلوی پاساژ صفویه:|
(تلفن به دوستم و خبر!!)
جلوی پاساژ..
- چرا هیچ کس نیس؟!
+ ی لحظه درو میزنین من برم پایین؟!
-زود، اگ دیر بیای خودتم جا میذارم..:|
"
(بعد از تلاش های بسیییااار و 5 مین معطلی بالاخره پیداشون شد..(ســــــــــوت)
وقتی داشتم سوار میشدم همه جوری نگام میکردن که ی " بشین بریم دیه "خاصی تو چشماشون بود...:دی
از دیوونه بازی های تو اتوبوس بگذریم...:دی
از دوتایی روی ی صندلی تاکسی نشستن بگذریم...:دی
از اون موز آخر شب که قصه ها داره هم بگذریم...:دی
.
.
تصمیمی که دیشب بالاخره گرفته شد...:)
.
.
+فیروزه ای هم برگشت:)
هرچند همون دیروز حسش میکردم...ولی امروز صب خودشو نشون داد با تسبیح سوغات ی عزیز از مشهد...:)
.
.
.
.
+ این ی تسبیحه...مهمتره فیـ❤️ــروزه ایه...مهم تر هدیه امام رضــ❤️ــاس..:)
اینم واسه ی شروع جدید...:)
بزن بریم!!